از گریه خیسم تو نیامدی و من رفتم قریب به هفت سال تنهایی و انتظاری که تو باز هم نیامدی دقیق تر بگویم؟ تو هیچوقت با دلت نیامدی، هیچ وقت. یازده سال از عشقم گذشت و برایم چیزی نماند جز شرمندگی ام در برابر دلم * دو هفته پیش موهایم را تراشیدم، بدون دلبستگی به چیزی یا شخصی یا هر چیز دیگری، جمعه حوالی 9 شب رفتم و به درب دانشگاه رسیدم، ذره ذره اش را با وجودم احساس کردم ایستگاه اتوبوسی که با شال صورتی در آن می نشستی را دیدم کنار زدم، تو را تصور کردم و برایت اشک
حال و هوایم ابری ست گاهی مثل امشب که به یادت می افتم شبم را از دست می دهم و گمان میکنم که تو غمگینی بسیار سال گذشته و من بی تاب چند ثانیه در آغوش کشیدنت هستم دردی که تنها من میدانم و بس. لحظه دیدارت بعد از سال ها، حس دوگانگی خواهم داشت نمیدانم اصلا قلبم تاب این لحظه را خواهد داشت؟ نمیدانم بگریم یا از شدت شعف قلبم را آرام کنم نمیدانم ولی بی گمان، قطعا اختیاری از خود ندارم. همه عمر جوانی ام در این لحظه رفت.
درباره این سایت